کانال تنفس

tnafus@

۱۱ مطلب با موضوع «شعروادبیات» ثبت شده است

چشمانم وقتی

تو را ببینند

پلک زدن را

فراموش خواهند کرد ...

یاصاحب الزمانx

ابا صالح دلــــم سامان نـــدارد.... مگر هجر تــو را پایـــان نـــدارد
ابا صالـــح بیـــا دردم دوا کــن..... مرا از دیدنـــت حاجــت روا کن

بیا دوباره پاک کن ز جاده‌ها غبار را / به عاشقان نوید ده رسیدن بهار را

تمام لحظه‌های من فدای یک نگاه تو / بیا و پاک کن ز دل حدیث انتظار را

چند واژه من بگویم ای برادرگوش کن

سوز آنها را به جانت ریز ،خود مدهوش کن

چون شنیدی این سخن  یاد چه افتادی بگو

پیش چشم خود چه دیدی؟ جان ندادی گر ، بگو

اسم آتش ، نام هیزم چون به گوشَت می رسد

بازگو بر من چه ها بر یاد و ذهنت می رسد؟

نام مسمار در و میخش اگر بر لب بَرم ؟

خاطرت را تا کجا و کِی توانم من بَرَم؟

گر ببینی یاس را درباغ و بستان کسی؟

ذهن تو یادش بیفتد بر گل یاس کسی؟

گر تو در جایی ببینی کَس لگد برسنگ زد

خاطرت آید که روی یاس ،آن دلسنگ زد؟

تازیانه چون ببینی در دلت غوقا شود؟

از تداعی سقیفه محشر کبری شود؟

غل و زنجیر اسارت روحتان آزرده کرد؟

خاطرت یاد علی و آن گل پژمرده کرد؟

الغرض مقصود من از این سخن این بود و بس

یاد آری یاس را پژمرده کرد آن بوالهوس

در چنین روزی گل یاس نبی پژمرده شد

                     حق مولایم علی از روی عصیان خورده شد

صحبتی شد که خدا باب نجاتی بفرست!
تلخی ذائقه را شاخه نباتی بفرست!
می رسد با علم سبز امامت بر دوش
از چه خاموش نشستی، صلواتی بفرست!

دیدن روی تو آسوده میسر نشود
این عطا بر من آلوده مقدر نشود
ادبم رنگ ریا دارد و بی اخلاصم
عملم همقدم امر تو دلبر نشود

دارد زمان آمدنت دیر می شود ...

دارد جوان سینه زنت پیر می شود ...

تقصیر گریه های غریبانه شماست ...

دنیا غروب جمعه چه دلگیر می شود...

الا یا اَیُها المَهدی مُداوم الوَصل ناولها
که در دوران هجرانت بسی افتاده مشکلها
صبا از نکهت کویت نسیمی سوی ما آورد
ز سوز شعلة شوقت چه تاب افتاد در دلها

سالها از عمر من رفت و نگارم برنگشت
در خزان هجر ماندم نوبهارم برنگشت
اضطرابی سرد اما آتشی دارم به دل
مایه آرامش و صبر و قرارم برنگشت

سلام میشه تا اخرش بخونی!؟

خوبی گلم؟ نمی دونم الان که داری این نوشته هارو میخونی ساعت چنده؟ اصلا روزه یاشب ؟

اما فرقی نمی کنه، چون مهم اینه که چشات رد کلمات رو میگیره وتوی وبلاگ مبهوت نمی مونه، تاحالا شده باخودت خلوت کنی؟ تنهای تنها، خودت باشی وخودت، شده یه مدتی رو اختصاص بدی به مرور لحظه هایی که ازدستت در رفتن، شده یه وقت خسته باشی ازهمه کس وهمه چیز، اصلا حوصله خودت رو هم نداشته باشی یا اینقدرازدست کسی یاحتی خودت ناراحت بشی که احساس کنی یه آن همه ذرات وجودت ازهم پاشید ، فقط می خوای یه راهی رو پیدا کنی برای فراراز واقعیت ، حتما برات پیش اومده یکی قربون صدقت بره یا دم ازرفاقت بزنه ،اصلا خودت چطور؟
شده حس کنی عاشق صفای یکی شدی یا اینقدردوست داریش که همه چی تو براش میدی ؟  فکرمیکنی چقدرپایه رفاقتی ، توکه دم میزنی واقعا حاضری جونتم بدی براش؟اطرافیانت تاچه حدی دلسوزتن ؟چقدرحاضرن از خودشون بگذرن؟

برگردیم به همون خلوتی که گفتم ،یادت که هست، یه نگاه کن اون بالا!!!

خب شده ازخودت سوال کنی چرا کارمیکنی ؟چرا درس میخونی ؟اصلا چرا هرروز کارای تکراری انجام میدی ؟چرا دوست داری دیگران دوست داشته باشن ؟ حالا این همه عمرکردی ،چیکار کردی واسه پدرمادرت یاهرکس دیگه که دوسش داری ؟ میگی چرا اینهمه سوال میپرسم، خوب اینا توذهن همه ما آدما هست ،اما یکی مثل من داره بیرون میکشه ازذهنش ،بعضی هاهم خودشون رو زدن به بی خیالی وفقط میخوان وقتشون بگذره ،اینکه چطوری مهم نیست !!! فکرمیکنی خوشبختی ؟جوابش سخته نه ؟ البته نه برای کسایی که منطقی ان وواقع بین چون مونده خوشبختی تونظرت چی باشه ، چرا ما آدما همیشه میخوایم خوشبخت تراز دیگران باشیم نه اینکه فقط خوشبخت باشیم، بذاریه جوردیگه بگم ، تاحالا شده ازکسی که اصلا توقعش رو نداری برخورد بد ببینی یاکاری کنی براش ،واون به جای اینکه ازت تشکرکنه ،نمکدونتم بشکنه ،اونوقت دفعه بعد اصلا دلت نخواد براش تره هم خورد کنی یا حالا اگه خیلی دل رحمی ،کمکش کنی اما ته دلت یه جوریه؟

همه این سوالارو بذاریه طرف اتاقک ذهنت بیا این طرف ، باکی بیش تررودربایستی داری یا ازش خجالت میکشی ، نگو هیشکی که امکان نداره ،بالاخره یکی هست که ازش حیا میکنی یا لااقل هرکاری رو جلوش نمیکنی یااگه برات کاری کرد،درمقابل ازش تشکرمیکنی یاجبران میکنی ،اگه عصبانیت کرد ،روتو ازش برمیگردونی یا حداکثرسرش دادمیزنی وخودت رو خالی میکنی ، فکرکنم حدس زدی ته حرفام میرسه کجا ؟

خوب بی انصاف یکم سرچ کن توخودت ، ببین یکی هست هرچی خواستی بهت داده ،منظورم آرزوهات نیست ،هروقت خواستی عقده های دلت رو سرش خالی کردی ، هرجورخواستی باهاش حرف زدی ، بدون اینکه حرمتشو نگه داری وبدونی که اینی که داری ازش شکوه میکنی همونی که دوباره میری سراغش ،تازه اینهمه ازش خواستی بهت داد یه بارشد درمقابل منت سرت بذاره یا چیزی ازت بخواد ؟؟؟
نگو نماز وروزه ،که منفعتش میره توجیب خودمون ، نه فکرکنی من که اینارو میگم خودم بهتراز توام ،نه بابا همچین خبرام نیست ، خودمونیم دیگه، داریم حرف میزنیم ، میدونی ما فقط بلدیم قیل وقال کنیم که خدا، چرا فلان چیزو بهم نمیدی !!!بدون اینکه بلد باشیم چطوری بگیم، شده تاحالا به جای شکایت ازخداوزمان وزمین وضوبگیری دورکعت نماز حاجت بخونی وآخرش ازته دل ،دقت کن ازته دل نه فقط رو زبون ،ازخدا حاجتتو بخوای واون نده ؟بیا ازامشب امتحان کنیم ، باشه همدل من ، ممنون مهربونم ، دیگه واسه امشب بسه خستت کردم ، چشماتو ببند ،بعدش فرض کن ذهنت یه اتاق خالی که فقط تویی بایه قلموی سفید که همه جارو رنگ سفید میزنی ،باهرحرکت دستت ،همه افکارو بریز بیرون،یه نفس عمیق بکش ،سبک میشی ،اگه بخوای ، حالا دستت رو بده به من وبایه یاعلی بلند شو ، یه لبخندم بزن به زندگی بعد رو کن به سمت قبله یه سلام بده به امام زمان بعد دستاتو بالابگیرو برای ظهور آقامون دعاکن : الهم عجل لولیک الفرج.