کانال تنفس

tnafus@

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است


حجاب در برابر نابینا    

شخصى که نابینا بود از حضرت فاطمه اجازه خواست تا به حضور او برود، حضرت فاطمه اجازه داد ولى در طول ملاقات حجاب بر سر داشت. پیامبر خدا به او فرمود: چرا حجاب در بر نمودى در حالى که او تو را نمى‏دید؟ حضرت فاطمه گفت: اگر او مرا نمى‏بیند، من او را مى‏بینم، و او بوى تن مرا نیز حس مى‏کند. پیامبر فرمود: شهادت مى‏دهم که تو پاره‏اى از وجود من هستى.

دعائم الاسلام، قاضی نعمان، ج2، ص214.
 

 

معتب که عهده دار خدمات منزل امام صادق علیه السلام بود میگوید: بر اثر کمیابى مواد غذائى در بازار مدینه قیمت اجناس بالا رفت .
امام علیه السلام بمن فرمود: در منزل چه مقدار خواربار داریم ؟ گفتم بقدر مصارف چندین ماه . فرمود: همه آنها را در بازار براى فروش عرضه کن . معتب از سخن امام بشگفت آمد، عرض کردم این چه دستورى است که میفرمائید؟ حضرت سخن خود را دوباره تکرار کرد و با تاءکید فرمود: تمام خواربار موجود منزل را ببر و در بازار بفروش برسان معتب گفت :
فلما بعته قال اشتر مع الناس یوما بیوم و قال : یا معتب اجعل قوت عیالى نصفا شعیرا و نصفا حنطة . (1)
پس از آنکه امر حضرت را اجراء نمودم و خواربار موجود منزل را فروختم بمن فرمود: اینک وظیفه دارى احتیاجات غذائى منزل مرا، مانند اکثریت متوسط مردم ، روزبروز خریدارى کنى بعلاوه فرمود: قوت خانواده ام باید از مخلوطى تهیه شود که نیمش جو و نیمش گندم باشد.
(1)- بحار، جلد 11، صفحه 121
مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آنرا به یکى از بقالى
های شهر مى فروخت ، آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى
مى ساخت .مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل
مایحتاج خانه را مى خرید . روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و
تصمیم گرفت آنها را وزن کند .  هنگامى که آنها را وزن کرد ، اندازه هر کره
900 گرم بود .
او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت : دیگر از تو کره
نمى خرم ، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که
وزن آن 900گرم است . مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت
و گفت : ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک
کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم!!!

ازماست

حکمت خداوند رحمان

گنجشک به خدا گفت: لانه ی کوچکی داشتم که آرامگاه خستگی و سر پناه بی کسی ام بود اما طوفان تو آن را از من گرفت. کجای دنیای تو را گرفته بودم؟ خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود، تو خواب بودی، باد را گفتم لانه ات را واژگون کند، تو از کمین مار پر گشودی! چه بسیار بلاها که از تو، به واسطه ی محبتم دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی.